صدام نکن صدام نکن، خوابشو داشتم می دیدم کاشکی دوباره پلکامو، رو هم میذاشتم می دیدم نه ارغوان نه اطلسی، سفید مه گرفته بود به رنگ ماه آسمون، می زد به نقره و کبود یه سرپناه آشنا، یه سایبون مهربون یه جاده ی رو به افق، زیر درختای جوون صدام نکن که آدما، تو خوابا مهربون ترن فقط تو قاب عکساشون، قشنگترن جوونترن صدام نکن که خواب من، حتی کبود اگر باشه می خوام بمونه برا من، می خوام برام عشقم باشه صدام نکن صدام نکن، خوابشو داشتم می دیدم
دلم کمی خدا می خواهد... کمی سکوت... کمی آخرت... دلم دل بریدن می خواهد... کمی اشک ... کمی بهت... کمی آغوش آسمانی... دلم یک کوچه می خواهد بی بن بست!! و یک خدا!! تا کمی با هم قدم بزنیم .. فقط همین!!
مینویسم بدون تو... بدون حضور تو... با دلی تنها... با هزار آه... با نگاهی بغض آلود به این فاصله... به این شب ها به این کاغذ های باطله... کاغذ هایی برای کشیدن لطافت نگاهت برای بیان مخمل رنگ چشمانت
پاییز را دوست دارم ... پاییز فصل هزاران رنگ است ... پاییز می گوید کهنگی ها را باید دور ریخت ... پاییز به من آموخت باید نو شد نو دید نو خواند و نو نوشت ... پاییز به یادم می آورد ، برای دیدن رقص گلها در بهار باید ایستاد ... پاییز می آموزد حتی عریان هم میتوان ، با سرما ؛ طوفان ؛ باد ؛ باران در نوردید ... پاییز ایمان دارد که بهار در راه است ... پاییز باور دارد بهار نو می آید نو تر از قبل ... پاییز شاید می اندیشد چه میشد اگر همه نو میشدند ...